جملات کوچک به سبک انسانهای بزرگ!
غروب از قایمباشک شب و روز خسته شد.
برای اینکه آدم خوشبینی شود، بینیاش را عمل کرد.
نگاهش آنقدر یخ بود که وقتی نگاهم کرد، از شدت سرما لرزیدم.
ضبط از صدای بلند نوار سردرد گرفت.
عکس توقف زمان است.
آسمان به زمین آمد دید خبری نیست.
آلبالو گران بود، چشمانش انگور میچید.
هر لقمهای را که فرو میدهم، معدهام فریاد میزند: خوش آمدی!
وقتی میخواهم حرف پنهانی بزنم، گوشهایم را میگیرم.
برای اینکه حرفهای بزرگی بزنم، دهانم را زیر میکروسکوپ میگذارم.
لطیفه های از آب گذشته!!!
در اتوبوس
اتوبوس طبق معمول خیلی شلوغ بود. مسافری عصبانی به آقای چاقی که پهلویش ایستاده بود، گفت آقا! ممکن است هل ندهید!
مرد چاق با اوقات تلخی گفت: هل نمی دهم، دارم نفس می کشم.
در استخر
فیلی در استخری شنا می کرد. مورچه ای سر رسید
و گفت: بیا بیرون کارت دارم.
فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: برو توی آب. فقط می خواستم ببینم اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی.
چشم نخوردن
جلال: سعید، چرا معلم شما این قدر به تخته سیاه می زند؟
سعید: خوب معلوم است! برای این که ما دانش آموزان چشم نخوریم!
عینک دودی
روزی مردی با عینک دودی کنار دریا می رود و می گوید: چقدر نوشابه سیاه!